16 آذر 1403
بازم سرمو گرم کرده بودم با روتین مضخرفی که حد و مرز نداشت ...
+خسته شدم مامان ... دیگه نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم ...
_ اوکی ... مگه من نگفته بودم بهت که هیچوقت نمیتونی پزشکی قبول شی! نمیبینی خودتو؟(مامان)
& دیدی گفتم تو به درد درس خوندنن نمیخوری؟ همین الان جمع کن کتابارو ! جمع کن و از فردا برو آرایشگاه تا یه چیزی یاد بگیری درآمد داشته باشی (بابا)
از همه چیزم زدم و شروع کردم به پاکسازی ... خودم میدونستم که کارم احمقانه است ... من هیچوقت علاقه ای که به پزشکی پیدا کرده بودم به هیچ چیزی نداشتم ... و این رها کردن برای من به تمام معانی به منزله ی مرگ بود ... دیگه هیچ دلیلی برای زندگی کردن و ادامه دادن نداشتم ...
همونطور که داشتم اثرات درس خوندنو از توی لپتاپ پاک میکردم به این جمله برخوردم :
توی رویای کس دیگه ای گیر نیفتین🙂❄️ #کیم_سوکجین
نمیدونم چیشد و چه فعل و انفعالاتی توی مغزم رخ داد که یدفعه به خودم قول دادم که خودم بورسیه بگیرم و هرطور شده خودمو برسونم به یه کنسرت یا فن میتینگی که بتونم اینو به جین بگم ...
بهش بگم که عامل زنده بودنم و همینطور موفق بودنم اونه ... بهش بگم که حرفاش واقعا همیشه آرومم کرده ... بهش بگم که چقدر با صداش اروم میشم ...
جین منو از مرگ قطعی نجات داده ... توی روزهایی که هر کسی بهم سرکوفت میزد و هیچکس با آدم حسابم نمیکرد ...
چنتا چیزو باید بگم :
اول اینکه خانواده ی من شدیدا مخالف مهاجرت هستن و هیچوقت راضی نمیشن که منو بفرستن (حتی برای تحصیل)
دوم اینکه من قبل از اینکه این جمله رو ببینم شوگا بایسم بود :)
تا الان شنیدین یکی بگه جونم به فلان چیز وصله؟
خب من جونم به همین رویا و آدماش وصله و تمام!
و اینکه دلیل این اتفاق و ناامیدی فقط یه چیز بود:
من از پارسال ماز بودم و آزموناشو میدادم و معمولا بد نبود
امسال قلم چی هم ثبت نام کردم و برخلاف تلاش وحشتناک زیادم برای آزمونای اون هفته نتیجه ی قلم چی خیلییی افتضاحححح شده بود ! (همون هفته ماز رو هم کاهش تراز داشتم ...)
وقتی میگم خیلی ینی خیلییییی و کلا از درس خوندن منصرفم کرده بود! طوری که فکر کردم پاسخ ها رو داشتم و همه رو عمدا غلط زدم ... در این حد داغون!
همون چهارشنبه بهمون کارنامه ی میانترمو داده بودن و نمراتم خراب بودن و این خودش به معنی مخالفت مامان اینا بود ...
و این برای آدمی که حتی پدر و مادرشم مخالفن که درس بخونه یعنی اتمام زندگی :)
بماند که بعد از این تصمیمم چقدر اذیت شدم که نمیزاشتن درس بخونم :)
(به قول نامجون وقتی بدونی درس خوندن تو رو به رویات میرسونه برای درس خوندن حتی التماس میکنی ! چقد من :)