26
سلام !
خب با تایپ کردن زندگینامه ی شوگا دیگه توانی برام نموندههه ولی باید بنویسممم شت!
دیشب موقع خواب پیش خودم گفتم ببینننن ساعت 6ونیم پامیشی تاریخ میخونی فهمیدییی؟ (با اینکه خونده بودم ولی میخواستم مرور کنم :)
خلاصه بگم ساعت 7 صبحم بزورررر و با کلی غر شنیدن از مامانم پاشدم
آره دیگه کل کارامو گذاشتم رو دور تند و 7 و 45 دیقه رسیدم در کلاس دیدم یا خداااا آقای تیکه داخله ! خلاصه در زدم اجازه گرفتم رفتم نشستم ولی خدامیدونه قرار چه تیکه هایی بهم بندازه :|
این بار دومه که دیر میرم سر کلاس تاریخ و امتحان ترم اولشم خو غیبت کردم!
سرکلاسشم لام تا کام حرف نزدم فق یجا یواشششش گفتم بخاطر دخالت آمریکاست ! که اونم شنید و گفت دست از سر آمریکا برداریننن!
آره دیگه
زنگ بعدش شیمی بود که دوباره رفتیم لابراتور و کور شدم! وآخر زنگم کوییز آنتالپی بود که ساختار لوییس N2O رو اشتباه کشیدم و کلللل سوال اولو از دست دادم :|
زنگ سوم فیزیک بود و تحمل چش و ابرو خودش کم بود آخر زنگ اونم کوییز گرفت :| اونم اشتباهههههه داشتممممم!
خودمو بکشم؟ نههه زوده هنوزززز
رفتم برنامه امتحانی که برامون زده بودنو نگا کردم و دیدم شتتتتتتت امتحان شیمیمون 18 اسفندههه
اخه من چه فحشی بدم که خالی شم هااا؟
*18 اسفند تولد شوگاعه و من امسال نمیتونم تولد خودمو جشن بگیرم پس از مهر با دوستم قرار گذاشتیم که 18 اسفند من برم شهرشون (من قبلا اونجا زندگی میکردم و با هم میرفتیم مدرسه ولی پارسال انتقالی گرفتم:) و تولد دوتامونو جشن بگیریم و برم یه سر به کلاس قدیمیم بعد یکسال :)*
ولی مدرسه ریددددد به برنامه ام
به تمام معانی رید تو اعصابم !
بعدشم تازه توسط دبیرا تهدید شدیم برای هفته آخر اسفند (بیا ! حتی روز تولدمم توی اون مدرسه ی کوفتی میگذرههه)
ینی واقعا توانایی زار زدنو داشتمممم و دارمممم
اون گذشت
گفتم خب زنگ تفریح میریم نماز میخونیم یکم با خدا حرف بزنم اروم شم رفتم دیدم در نمازخونه قفلههههه آخه من چی بگممم؟؟؟؟؟؟؟/
ینی کم مونده بود سرمو بکوبم تو دیوار!
زنگ آخرم هنو کلاس چش و ابرو بود! من چرا فیزیکو با این نمیفهمم ؟
سرکلاسش نشستم برا این هفته ام تودولیتس درست کردم ! خیلی کیوتهههه
سه رنگههه تیتراش با رنگ بنفش
تزییناتش با صورتی
متنشم با آبی
خیلیییی خوشگل شدههه
آره دیگه اینطوری گذشتتت تا زنگو زدن و اومدم سوار ماشین شودم
بین راه زنگ زدم مامانم گفت نمیاد و بیمارستان با دایی وسطی:)
آهاااا یادم رفتتت امروز خالم بازنشست شد ...یادش بخیر چقدر منتظر بود بازنشست بشه که بیشتر پیش مادرجون باشه ... این اواخر قول داد که بعد از بازنشستیگیش مادرجونو ببره مشهد ... الهی ...
مامانم میگفت رفته سراغش ولی اون گفته میخوام برم پیش مادرجون ... هعییی
آره دیگه مامانم و خاله کوچیکم و دایی وسطیو و رونیک رفتن بیمارستان برای بازنشستگیش جشن :)
جشن خونه اشونم نمیدونم کی باشه (من نمیرم چون قراره بهانه ای که خالمو میبرن بیرون از خونه خرید کادو تولد برا من باشه :)
ولیییی به هرچی فکر میکنم یاد 18 اسفند میوفتم!
من حتی مامانم ایناام راضی کردم تولدمو اونموقع بگیرننن
قبول نیستتتتت!
آره اینم از این
بعدش اومدم خونه و با بابا نهار خوردیم و ظرفاشو شستم و نمازمو خوندم و 5 دیقه به 3 اومدم آهنگ بگوشم و برقصم که انرژی بگیرم که برقا رفت :|
منم لپتاپم شارژ نمیگیرهههه (ینی باید تو رق باشه که کار کنه) برا همین برنامم کنسل شد :|
نشستم درس خوندم :)
تا ساعت 4 زیست خوندم (داره تموم میشه گفتار 2 ! خدایی تولید مثل خیلی مضخرفهههه) بعد برقا اومد ولی دوباره اقدام کردم آهنگ گوش بدم و برقصم که بابام اومد :|
دیگه زیست خوندم تا 5:|
بعدش رفتم پی مامانم و بابام و یکم حرف زدیم (خوش گذشتتت :)
بعدش اون تدریس فیزیک دوشنبه رو که دیروز ندیدم دیدم!
بعدشم یه تدریس از عمو مومن (الهی فداش شمممم مریض شده بودهههه بمیرم براش ...)
بعدشم شام و الانم که از ساعت 10 اینجام و مینویسم :)
خب
باتوجه به اوضاع روحیم عملکرد باحالی داشتم :)
بریم بخوابیممم به امید فردای بهتر :)