همیشه ادمی بودم که سنش خیلی بیشتر از چیزیه که به نظر میرسه
یه دختر ظریف و بیبی فیس
هیچوقت تمایلی به انجام کارهای جدید نداشتم و حقیقتا اگه روند زندگی آرومی داشتم هرگز به اینجا نمیرسیدم
زندگی پر تنش بچگی من باعث شده بود به آدمی تبدیل بشم که مدام دنبال آرامشه ... یه زندگی آروم و بی دردسر
اما بازم این زندگی شلوغ کار دستم داد و باعث شد از همون ابتدایی با بقیه متفاوت باشم ؛ از مدرسه نرفتنای اول تا چهارم گرفته تا انتقالی عجیبی که وسط سال دادم و شهرمو عوض کردم ...
فکر میکنم دقیقا استارت زندگی من از اونجا خورد که به عشق کتاب رفتم دنبال کتابخوانی و با دیدن اون مدرسه رویام شد برم اونجا
آخه منی که دنبال درس خوندن نبودمو چه به سمپاد؟!
به طرز عجیبی خوندم و خوندم و خوندم ؛ کرونا اومد ... اولین بار فشار استرس رو اونجا حس کردم ... اولین بار حس خستگی رو اونجا دیدم و حس ادامه دادن با وجود اینکه هیچ دلیلی نداری!
اون سال بجای اردیبهشت آزمون سمپاد شهریور برگزار شد! و تمام این سه ماه من دیگه ناامید بودم ولی هیچوقت فکر اینکه نشه به ذهنم نزد
بگذریم ... اولین تجربه ی من احتمالا جالب نبوده برای اون سن کم
از لحظه ای که وارد راهنمایی شدم حس رقابت رو تجربه نکردم ! کلاسمون رفاقت خالص بود ... توی اون دوران مجازی فوق العاده بهم نزدیک شدیم و با هم آشنا شدیم ؛ شاید کار خطرناکی بود ولی هممون بدون فکر انجامش دادیم ...
و سالهای راهنمایی بهترین سالهای عمرم بودن ! برای خیلیا یه دوره حسرته ولی با وجود اون حس و حال خوبی که از مدرسه میگرفتیم ، حس اینکه آدمایی که یک سال و خورده ایه میشناسیشون رو برای اولین بار از نزدیک میبینی ، برای حس بازشدن مدرسه بعد از پاندمی و ... حداقل برای من یه نفر ، بهترین تایم بود ..!
گذشت و با ورود به دبیرستان حس رقابت توی چشمای تک تکمون ایجاد شد ... به یسری دلایل انتقالی گرفتم و به نظرم تا زمان انتقالی من هنوزم همون دختر نازک نارنجی بودم :)))
از لحظه ای که پرونده امو گرفتم فهمیدم یه بخش جدید از زندگیم شروع شده ؛ نمیدونم اسمشو چی بزارم ... قوی ضعیف یا هرچیزی که میخواین بگین بهش
ولی از همون لحظه ای که برای اولین بار وارد کلاس جدید شدم (و اونی که از قبل میشناختم هم غایب بود) فهمیدم که قرار نیست دیگه از سمت هیچکسی حمایت بشم! همون لحظه بود که فهمیدم دیگه مسئولیت همه چیز فقط و فقط به عهده ی خودمه و قرار نیست اوقات خوبی داشته باشم
از همون روز اول فهمیدم که جو این دوتا مدرسه باهم از زمین تا آسمون فرق میکنه! ولی تنها حرفی که به مامان زدم این بود :" خوب بود ! میتونم باهاش کنار بیام "
حدودا از بهمن که وارد مدرسه ی جدید شدم تا آخرای اسفند طول کشید که باور کنم دیگه هیچوقت قرار نیست اون احساسات قبل رو تجربه کنم ؛ نمیتونستم به مامان یا بابا چیزی بگم چون میدونستم اگه میگفتم برمیگشتیم اما من اینو نمیخواستم! من خودم تصمیم گرفتم برگردیم شهر خودمون دلیلش دو چیز بود: 1) مامان میتونست هر روز بره پیش مادرش و بهش سر بزنه و 2) بابا بخاطر اینکه زیاد توی جاده با ماشین رفت و آمد میکرد زانوش آسیب دیده بود و نمیخواستم بخاطر من بدتر بشه ! پس هیچ حرفی نزدم و گذاشتم بگذره
توی اون دوماه تقریبا هر روز مینوشتم ... از متن عاشقانه گرفته تا رمان و داستان ؛ انگار یه راهی بود برای تخلیه ی احساساتم ... یادمه سر کلاس ریاضی دفترمو باز کردم و یاد مسخره بازیای رفقام توی اون زنگ ریاضی افتادم ... همه چیزو توی خودش نگه داشته بود ، از اون نامه های یواشکی تا حرفا و خنده هامون سر آقای Y و قالی فرش آقای قاسمی ... همونطور که نگاهش میکردم ناخود آگاه گریه میکردم :) نه با صدا ، فقط اشکام مثل سیل میومدن ... و عجیب ترین کاریو که کرده بودم انجام دادم ... همه ی چیزایی که توی نیمسال اول گذروندیم رو خلاصه نوشتم ؛ نوشتم و نوشتم و نوشتم تا رسیدم به ترتیب نشستنمون ؛ حتی اینکه کی کجا مینشستم نوشتم ! واقعا احمقانه ترین کاری بود که ازم سر زد ...
نزدیکای عید بود که دیگه به فروپاشی واقعی رسیدم بودم ؛ وبلاگی که مینوشتم رو پاک کردم (خیلی وقته بلاگفاام این آخرین وبمه :) درسو کاملا کنار گذاشتم ! دیگه همه چیز رو تجربه کرده بودم ؛ از تحقیر شدن و مسخره شدن تا تنها موندن و زار زدن توی آبخوری ...
خیلی وقت بود کیدرامر بودم و تنها جایی که باعث میشد بتونم خودم باشم و زندگی کنم سریالا بودن! پس خودمو بسته بودم به سریالای پشت سر هم ...
حدودا آخرای اسفند بود و داشتیم به نهاییا نزدیک میشدیم ولی من هیچ کاری نمیکردم ؛ یادم نیست اون حرف چیبود چرا انقدر روم تاثیر گذاشت ، ولی دقیقا یادمه که بازی فوتبال بود و همزمان باهاش کلاس شیمی بود ؛ از روی عادت برای اینکه بگم درس میخونم وارد کلاس شدم و میخواستم قطع کنم و فیلم ببینم که دیدم داره میگه همه گوش بدین ؛ با حالت خواب و بیدار و بی حوصله نشستم پای حرفاش ...
همون شب بود که فهمیدم باید کنار بیام ؛ دیگه قرار نیست برگردم پس نباید بهش فکر کنی ! این جاییه که تو هستی و فقط همینجا میتونی زندگی کنی! این فکرایی بودن که کردم و قطعا درست ترین نتیجه هایی بودن که توی اون مدت گرفته بودم
تا عید درس خوندم ولی نه جدی ، فقط تمرکزم روی این بود که باید بری مدرسه ، نباید کلاسا رو بپیچونی ، باید حواست به همه چیز باشه و بهتره یکی رو پیدا کنی که حداقل بتونی یه سلام خشک و خالی کنی (از ملاقات و آشنایی با آدمای جدید واقعا خوشم نمیاد )
دو سه نفرو گیر آوردم که میتونستم باهاشون حرف بزنم درحد چند کلمه ؛ همین کافی بود! قرار نبود لذت ببرم ، فقط بگذره ..!
بعد عید خیلی جدی شروع کردم درسارو خوندم و برای نهایی آماده شدم ؛ ولی یه چیزی تغییر نکرد : کیدراما!
زندگیم بند شده بود به تک تک دیالوگاشون و صحنه هایی که بهم اجازه میدادن مطابق معیارهای خودم برای چند لحظه ی کوتاهم که شده زندگی کنم
و توی زمان امتحانات نهایی هم ادامه داشت و دقیقا سر امتحان زیست کل فرجه رو دونده ی دوست داشتنی دیدم ...
تابستون حدودا یک ماهش مسافرت بودم ، اول مشهد بعد برگشتیم و با خاله اینا رفتیم کرج و تهران و تبریز ... بعد اونهمه اوضاع عجیب و سختی که داشتم رفتن به حرم باعث شده بود آرامش پیدا کنم ... انگار همه چیزمو از اونجا میخواستم ... هر روز که میرفتیم حرم با مادرجون اینا ویدئو کال میگرفت مامان و میرفت زیارت که مادرجون یکم حس مشهدو تجربه کنه ... قرار بود پاییز بعد بازنشستگی خاله (شه) برن مشهد ...
منم که توی حرم از هفت دولت آزاد بودم ... برای خودم میرفتم و هرجایی میخواستم میگشتم ... حس و حال حرم ، اون دعا ها و زیارت رفتنا و ساندویچ و اشترودل و دوناتای محشری که سالی یبار اتفاق میوفتن ... تابستون پارسال همزمان با دوتا مبینا رفتیم مشهد ؛ سه تامون باهم مشهد بودیم ولی توی سه نقطه ی مختلف ! با تمام تلاشای من و کیان که همدیگه رو ببینیم فقط یبار مامانشو دیدم و اونم روم نشد سلام کنم ...
حدودا 4 روز توی مشهد بودیم و این 4 روز به اندازه ی تمام سختیای راهی که رفتیم (حدودا 1500 کیلومتر:) و همینطور عذابای اون سال آرامش گرفتم ...
ولی قرار نبود برگردیم ، داداشم شیفت داشت و تا یک شب قبلش احتمال داشت با هواپیما برگرده و ما یه هفته ای بمونیم ؛ دقیقا صبح زود پاشدیم و من هنوزم باورم نمیشه قراره برگردیم ... از 6 صبح تا 11ونیم بخاطر اینکه اون آرامش تموم میشه و قراره برگردم به همون دنیای مضخرف قبلی فقط اشک میریختم ، دست خودم نبود ... اصلا قطع نمیشد ... سوار ماشین شدیم و هنوزم انگار منتظر بودم دور بزنن و بگن همش یه شوخی بوده برگردیم حرم ...از روی خستگی تا خود خرم آباد خوابیدم و اصلا بیدار نشدم ؛ شایدم باید بگم شدت ناباوری و غیرقابل تحمل بودن به خواب پناه بردم؟
برگشتیم و من هنوزم بعد یه هفته باورم نمیشد دیگه مشهدی درکار نیست ... رفت تا سال بعد ینی؟! من حتی نتونستم خداحافظی کنم ...
زیر یکماه بود که مجبور شدیم بریم کرج و به خاطر اصرار های سارا گفتیم میریم تبریز بعدش پیش اون ؛ برا همین با اونا همراه شدیم و رفتیم مسافرت دوباره
یه هفته و نیم هم این مسافرت طول کشید ... بودن کنار سارا بعد اونهمه اتفاق باعث شد تا خودمو پیدا کنم ، بتونم با یه نفر حرف بزنم و بالاخره یه نفر میدونست که چه حسی داشتم تمام این مدت ... و توی اون چند روز سارا خواهری شده بود که دستمو ول نمیکرد ، مهم نبود عینالی بودیم یا بستنی فروشی ... حتی نزاشت یه دیقه هم حس تنهایی کنم ... و چقد توی عینالی مثل یه بچه ی کوچولو بودم و مراقبم بود ...
و توی کمتر از یکماه بعد از برگشتمون اتفاقاتی افتاد که هنوزم نمیتونم درک کنم ... مادرجون بخاطر اینکه پزشک قلبش کوتاهی و بیتوجهی کرده بود توی یک هفته بستری شد ، رفت همدان ، دوباره از شهر خودمون قطع امید شد و توی همدان احتمال دادن تا دوسال دیگه با کپسول اکسیژن میتونه کنارمون باشه ...
ولی این اتفاق نیوفتاد
و دقیقا تایمی که همه امید داشتن بهتر بشه حالش بدتر شد و طی کمتر از یک هفته فوت کرد ..! انقدر غیر باور بود که هنوزم نمیدونم قراره 11 شهریور چه احساسی داشته باشم ... بعد یکسال هنوزم وقتی میرم اون خونه دنبالش میگردم تا اسممو صدا بزنه بگه بهارجو .... الهی من قربون اون لهجه ی شیرینت برم ننه ...
بعد از اینکه از همدان اومده بود (قبلش دوبار قطع امید کرده بودن و هر دوبار من کلی بهم ریختم) حس میکردم آرامش داره برقرار میشه ؛ بجز اینکه هر شب از هفته یکی از دختراش (7 تا دخترن) میرفت و تا صبح مینشست و مراقب بود که تنفسش مشکلی نداشته باشه حالش بهتر شده بود ... یادمه پارسال اولین دفعاتی بود که برق میرفت روزانه ، و دستگاه ننه هم به برق متصل میشد ... برای وقتایی که برق میرفت باید دستگاهو عوض میکردن و یه موقت بود که ضعیف کار میکرد ... به هر فحشی که فکر کنید هر روز مورد عنایت قرار میدادم اداره برق لعنتیو ؛ وقتی میدیدم اون دستگاه کوفتی خاموش میشه و اکسیژن با این دستگاه موقت به اندازه ی کافی بهش نمیرسه ، بخاطر تک تک آه و ناله هایی که توی گلوش خفه میشدن تا دختراش نفهمن چقدر سخته نفس کشیدنش ...
یبار که بابا رفته بود پیش مامان بزرگ منو مامانم و داداشم رفتیم پیش ننه اینا ، و اون شب بزرگترین حسرت زندگی منو ساخت ... بچه های خاله (قرمزی) منو بردن توی اتاق تا بازی کنیم (بعد سلام و احوال پرسی با چنتا از خاله ها و زنداییا و اینا با دیدن اینکه مادرجو حالش خوب نیست تصمیم گرفتم باهاش دست ندم و فقط نمیخواستم دیگه اونطور ببینمش پس بچه هارو بهانه کردم و رفتم تو اتاق) اون شب تا ساعت 2 نصفه شب اونجا بودیم و هنوزم مادرجون بهتر نشده بود ...
اومدیم خونه و خوابیدیم و فردا اول صب مامان رفت پیش ننه و من نرفتم چون مثلا میخواستم درس بخونم (درواقع میخواستم سریال ببینم!) و حدودا ساعت 6 عصر بود مامان زنگ زد و گفت میخوام برم همدان با ننه! گفتن همین حرف کافی بود ا بفهمم دایی کوچیکه طاقت دیدن ننه رو اونطوری نداشته و این ینی حالش بدتر شده ...
از حال اون شبم هیچ حرفی نمیزنم چون واقعا توی حال خودم نبودم ؛ حدودا ساعت 11 شب بود که به اجبار بابا خوابیدیم و 11 ونیم یه زنگ از طرف مامان ...
بابا چی فکر کرد پیش خودش که من و داداشمو تنها گذاشت رفت نمیدونم فقط اینو گفت و رفت: " تموم شد ..."
تا ساعت 6 صبح یه لحظه ام نخوابیدیم ... هیچ حرفی هم بینمون رد نشد ؛ فقط یبار اومد توی اتاق بهم سر بزنه که بغضم شکست و به هق هق افتادم
بلند شدم آب خوردم نشستم روی سرامیک اشپزخونه و به چند روز قبل فکر میکردم ... کاش هیچوقت نمیرفتم بازی ، کاش برای آخرین بار دستشو میگرفتم ، کاش خودمو از این حس محروم نمیکردم ...
تا یک هفته اون خونه بودیم و هیچکدوم اوضاع خوبی نداشتیم ؛ از مراسمای افتضاح کفن و دفن گرفته تا تک تک فامیلایی که برای اولین بار اونجا دیدمشون ...
یادمه به عنوان بزرگترین نوه ی دور دوم مسئول نگهداری بچه ها ، پذیرایی ، حواسم به دخترخاله ها باشه اصلا وقت نداشتم که به فکر خودم باشم .
یک هفته بود که همش اون خونه صبح تا شب شلوغ بود و منم درحال پذیرایی ؛ جام شده بود توی آشپزخونه ، میرفتم و وقتی کاری نبود مینشستم زیر اپن و زانوهامو بغل میکردم و فقط گریه میکردم ... بیشتر برای حسرت اون لحظاتی که بخاط سریال دیدن از کنارش بودن گذشتم ...
یادمه شبی که رونی از کرج برگشت دراز کشیده بودم تا بخوابونمش و بقیه توی اتاق بیدار بودن ؛ به تنها چیزی که فکر میکردم این بود : این بچه نباید الان حس تنهایی کنه ! نمیتونم بزارم رونی اینطور شه اصلااا
و اولین بار بود که فهمیدم میتونم خودمو کنار بزارم و فقط برای یه نفر حضور داشته باشم ، رونی بهم وابسته شده بود اون چند روز ... چون حداقل وقتی بازی نمیکرد میومد پیش من و هرچی میخواست میگفت ، غر میزد میخندید و حتی گریه میکرد ... انگار شده بودم یه منبع آرامش برای این بچه ...
اونشبی که رونی رو خوابوندم فهمیدم دگه قرار نیست بزارم هیچ حسرتی برام بمونه ... و دقیقا همون روز بود که موقع بود که فهمیدم دارم رشد میکنم و اتفاقات قبلی نمیتونن بهمم بریزن ...
شهریور گذشت و وارد مدرسه شدم با اینکه هیچ آمادگی ای نداشتم ؛ این همه اتفاق توی دوماه مانع این شده بود که یه ذره به خودم فکر کنم ؛ تنها چیزی که توی این تابستون به مرور
دوباره همون جو افتضاح ...یه کلاس جدید ولی بدتر از قبلی !
اوضاع درسیم به شدت افت کرد ؛ از لحاظ روحی خیلی بدتر شدم
بخاطر اینکه از شر احساسات لعنتی خلاص شم رفتم قلم چی ثبت نام کردم تا خودمو با درس خوندن بی وقفه سرگرم کنم ؛ نتیجه که نداد هیچی ، از درس زده شدم ...
دوماه پیش تراپیست رفتم ولی هیچ اثری نداشت .
روز به روز بیشتر افت کردم و نمرات ترم اولم افتضاح شد ...
بعد امتحانات دی اینجارو زدم ولی شروع به نوشتن نکردم ؛ یه تصمیمی گرفتم ولی برای اجراش هنوز زود بود
دیگه متوجه شده بودم بعد 4 ماه قرار نیست فراموش کنم ؛ قرار نیست تراپیست معجزه کنه ؛ قرار نیست سرگرم شدن منو نجات بده
یه حرکت ناشیانه زدم ؛ نوشتنو اینجا شروع کردم
از تابستون تا همون تایم ، تنها لحظاتی که حس زنده بودن میکردم وسط آهنگا بود ..! انقدر وابسته شده بودم به بنگتن که از مدرسه میومدم میگفتم : خب بنگتن! امروز چیزی دارین؟ فلانی رید به اعصابم حالم افتضاحه یه چیزی میخوام گریه کنم ؛ یه آهنگ بدین میخوام برقصم ؛ یه آهنگ بدین میخوام بخوابم ؛ یه آهنگ لطفااا میخوام بخندم ؛ یه آهنگ میخوام که حس تنهایی نکنم ؛ هی بنگتن! میخوام جیغ بکشم و تا سرحد مرگ دنس برم
اون روزای اول با دردسرای زیادی مواجه میشدم ؛ لفت دادن از اون گروه باعث شد درسایی رو بگیرم که هیچوقت قرار نبود کسی بهم یاد بده
اون احساساتی که هیچوقت نتونستم به کسی نشون بدم و انبار شده بودن به مرور از بین رفتن ؛ بیرون ریختن و درس هایی ازشون گرفتم که تا ابد فراموش نمیکنم ..!
و الان تبدیل شدم به آدمی که بدون تحمل اینا هیچوقت به اینجا نمیرسید ...
و برام خیلی ارزشمنده که این وب تا الان باقیمونده ...
خیلی از پستارو نوشتم ولی تایید نزدم ؛ این وب زندگی منو بغل کرده ... انگار دقیقا همون لحظه ای که دیگه هیچی نبود به اینجا پناه آوردم ..!
شاید شما متوجه نشین ؛ ولی وقتی به پستای قدیمی نگاه میکنم و تا اینجا در نظر میگیرم روند رشد و بلوغ رو میتنم ببینم ؛ انگار که یه پازل نصفه نیمه ام که مدام داره یه تیکه ی دیگه بهش اضافه میشه ...
و بابت آدمی که الان هستم خوشحالم ... بعد گذشت یکسال میتونم زندگی رو حتی برای چند ساعتم که شده توی زندگی واقعی احساس کنم و شاد باشم ... لبخندی که دوسال پیش از دست دادم رو جین بهم برگردوند ...
امشب هفت قسمت شوچیتا با پسرا تموم شد
و با دیدن این هفت قسمت ، فهمیدم که زندگی با تموم سختیا و شادیاش ادامه داره ... دیدن آدمایی که از گذشته ی سختشون حرف میزنن و الان به چنین جایی رسیدن بهم حس خلوص اونارو میده ؛ کاری به دین و اسلام و اینا ندارم! ولی الان با تمام وجودم درک میکنم که اهمیت آرمی برای بنگتن چقدر زیاده و اون حس متقابل دوست داشتن و سپاس گذاری دو طرفه هست ؛ شاید عجیب باشه ولی 7 نفر ، با 7 شخصیت متفاوت و علایق متمایز تونستن نظر منو تغییر بدن ... این به نظر من فقط با صداقت ممکنه :)
تصمیم گرفتم احساسات الانم رو خالصانه بنویسم تا بعدا گیج و سردرگم نباشم ...
خیلی زیاد شد ؛ واقعا انتظار نداشتم ...
بعضی روزا بد گذشته ، کنارش روزای خوب هم نبوده ، ولی به هرحال گذشته ... به قول ته: شادی یه جایی اون بیرون منتظرته ...