هعی
چرا هر اتفاقی که میوفته رو من خالیش میکنن؟
من یکسال تمام منتظر شب قدر بودم ... خدا میدونه چقدر ذوقشو داشتم ... واقعا دلم شکست وقتی گفت نمیزارم بری!
علنا منو هیچی حساب نکرد ...
علنا همه ی عقایدمو لگدمال کرد ...
روزه ات قبول نیست باور کن ...
واقعا نمیدونم از شدت عصبانیتم باید چی بگم ...
اشتهام رو کاملا از دست دادم ... کوفتم شه غدایی که خوردم ...
آخه شما نمیدونین من امسال چقد از خودم گذشتم؟؟ نمیدونین چندبار شکستم ؟؟ نمیدونین چندبار همه رهام کردن ؟؟ جرا انقدر بهم سخت میگیرین؟ چرا نمیزارین راه خودمو برم ؟
من واقعا دارم بقیه رو نفرین میکنم و دلیلشم مشخصه ... مقایسه شدن!
من که میدونم این همه بدخلقی از کجا میاد ...از نتایج قلم چی ... واقعا از قلم چی و آدمایی که اول تا سوم شدن متنفرم ...
کلا 30 دیقه هم بیرون نبودم ولی کاری کرد که کاملا خودمو باختم ...
از شب قدر شروع شد و آخرش به اینجا رسید که تو غلط میکنی درس نخونی ! تو غلط میکنی استراحت کنی تو غلط میکنی روزه بگیری تو غلط میکنی مدرسه نری تو غلط میکنی دلتنگ کسی بشی ...
حالم خوب نیست ... قلبم درد گرفته ... با اینکه خیلی اینکارو باهام کرده ولی بازم هر سری انگار یبار دیگه قلبمو با خاک یکسان میکنه ...
واقعا خسته ام ... نه از اون خستگیایی که بخوابی حل بشه ... نه از اون خستگیایی که یه مشکل جسمی پشتش باشه نه! من صرفا تنهام ... انقدر تنها و بی پناه که هیچکس هیچیو نمیتونه ببینه !
حتی یبارم بخاطر اینکه زیست 74 درصد زدم تشویق نشدم ... فقط هر روز داداشمو میکوبن تو سرم که خاک تو سرت اون اینطور بود اون اینکارو میکرد اون همزمان المپیاد شیمی داد با کنکورش اون همزمان که غذا میخورد تست میزد اون همزمان مدرسه میرفت درس میخوند اون همزمان که استرس داشت مهربون بود اون همیشه کمک میکرد اون همیشه فلان اون همیشه بیسار ...
انگار نه انگار که وقتی پیش ما زندگی میکرد هر روز خدا سر یه رفتارش جنگ داشتن ...
خسته شدم از این زندگیه کوفتی ...
هر کاری میکنم نمیرسم ...
از بچگیم یاد گرفتم کارایی که داداشم میکرد و تنبیه میشد انجام ندم
اون خیلی میخوابید ولی من انقدر کم میخوابم که مریض میشم
اون خیلی تنبل بود من خیلی ورزش میکنم
اون خیلی تپل بود من خیلی لاغرم
اون خیلی کم حرف بود و من وراجم ...
ولی چه فایده؟ سر همین بهم گیر میدن و رفتار اونو تایید میکنن
همش تقصیر خودمه ... کل این زندگی لعنتیو خودم ساختم
لعنت به خودم ...
مامانم همیشه پشتیبانش بود وقتی کنکوری بود ... همیشه با اینکه اوضاع ترازش از من بدتر بود بهش میگفت مطمئنم قبول میشی مطمئنم بهترین جاها میری
ولی وقتی به من میرسه چی؟ تو هیچوقت قبول نمیشی ! مگه اینکه مغز خر خورده باشن تورو بورسیه کنن ! درس خوندنت به درد عمت میخوره ! تو هیچوقت درست برات اهمیت نداره ! تو خیلی خنگی !
خسته شدم از اینکه خودمو خوب نشون میدم ولی از درون نابودم ...
دلم تنگ شده برای اون روزایی که بدون هیچ منتی مامانمو بغل میکردم ...
الان حتی بغلاشم شرطی شده ... اگه ریاضی 20 گرفتی بیا پیشم ... اگه زمین کامل گرفتی بیا خونه ...
خسته شدم ... کاش هیچوقت بهشون نمیگفتم میخوام درس بخونم ...
ای لعنت به این آموزش کوفتی ایران که ریده به زندگی همه نوجوونا ...
میخوام درسم بخونم مدام باید استرس اینو بکشم که نکنه یه لحظه فراموش کنم ؟ نکنه پیش فلانی آبروم بره؟
اوضاعم اینطوره که یه چشمم اشکه و اون یکی خون ...
امروز سردرد و چشم درد نابودم کرده ولی تا بگم بریم چشم پزشک میگه: هنو درس داره یادش افتاد مریضه ...
واقعا نمیدونم چی بگم ... سرم داره میترکه ... از شدت خستگی میتونم یه هفته بگیریم بخوابم و هیچ بیدار نشم ...
هیچوقت بخاطر موفقیتام تشویق نشدم ... همیشه با بقیه مقایسه شدم ... و همیشه تو سرم کوبیدن که تو خنگی !
ای کاش میتونستم ترک تحصیل کنم ...
حیف که دلم برای تک تک اشکای خودم که تو این راه ریختم میسوزه ...