علاقه ...
یادمه بچه که بودم از اعماق قلبم معلم شدن رو دوست داشتم
حس قشنگی داشت ؛ همیشه عروسکامو میچیدم و لباس میپوشیدم و مثلا بهشون درس میدادم ، نقاشی ، نوشتن و ...
بزرگتر شدم ؛ هرموقع دوستام میومدن خونه امون بازم همین داستان بود ؛بهشون درس میدادم ، ریاضی ، خط و علوم !
گذشت و دیدم چقدر جامعه ی معلما مورد بی رحمی قرار میگیرن ؛ بی احترامی ، درآمد پایین ، نداشتن تسهیلات بانکی ،نداشتن امکانات سایر مشاغل (مثل هتل اختصاصی )و ...
بزرگتر شدم و وارد راهنمایی شدم ؛ با دیدن بی رحمی ها و ناعدالتی های معلما از اینکه چنین آدمی بشم بیزار شدم ...
در طول راهنمایی تنها درسی که هیچوقت هیچ ترسی ازش نداشتم و همیشه کافی بود فقط سرکلاس با دقت گوش بدم ، زیست بود ... با وجود خانم B به تمام معانی عاشق و شیفته ی زیست شناسی و آناتومی شدم ...
کم کم پی بردم به اینکه علاقه ی شدیدی به نجوم دارم ؛ انقدر زیاد بود که بدون اینکه متوجه شده باشم کتابخونه ام پر شده بود از کتابای نجوم...
باهام شدیدا مخالفت شد! چرا ؟ نمیدونم ... رفتم رشته ی تجربی به امید اینکه دانشگاه تاپ بیارم و برای تخصص بتونم برم رشته پزشکی فضایی و اپلای کنم برم ...
وارد رشته ی تجربی شدم ...! روز به روز علاقه ام به نجوم کمتر شد و محو شد ؛ تا جایی که الان فقط در حد لذت بردن از زیبایی فضا به نجوم علاقه نشون میدم و مثل قبل مشتاق یادگرفتن درموردش نیستم ...
برخلاف تصورم علاقه ام به پزشکی بیشتر و بیشتر شد ؛ برعکس چیزی که فکر میکردم عاشقانه زیستو دوست داشتم و موضوع یادگیری سریع اون مربوط به علاقه ای که به خانم B داشتم نبود ...
دیگه قبول کرده بودم که برخلاف تصورم جراحی و پزشکی نه تنها غیر قابل تحمل نیستن برام ، درواقع خود زندگین ... با فهمیدن اینکه عاشق قلب و جراحیم روز به روز علاقه ی بیشتری پیدا کردم ...
الان نه به دبیری فکر میکنم و نه به نجوم ... چیزی که ذهنمو درگیر کرده موسیقی و پیانو عه ... و توان مالی ای که با اون ممکن نیست امتحانش کنم ؛ راستش نه به عنوان شغل ... فقط به عنوان یه سرگرمی
و درمورد شغل ؛ هنوزم نمیدونم چی پیش بیاد ... ولی اولویتم فعلا با وجود اینکه دوسال گذشته هنوزم پزشکیه ... اما میدونم که اون رویا ، خیلی وقته که رشد کرده و الان برای خودش یه سرزمین ساخته ... دنیایی که من عامل نابودی یا بوجود اومدنشم ...
نمیدونم چی باعث میشه که حس کنم انگار مسیر دیگه ای دارم که تغییر بدم ؛ این مسیرو اصلا نمیپسندم ، چون روح و روانمو از بین میبره ... ولی مقصدش؟ از بقیه ی کارهایی که میتونم انجام بدم قطعا بهتره ؛ چون اینجا چیزی دارم که جاهای دیگه نیست ؛ علاقه! ...