108
ساعت 6ونیم پاشدم
تا 8ونیم شیمی خوندم
خیلی خوب بود
دیگه حدودا 9 آزمونو شروع کردم
تا قبل 11 (که برقا میرفت ) تموم کردم
دیگه لپتاپو بستم برقا رفت :)
اومدم تا ظهر گشتم و بستنی خوردم و اتاقمو جمع کردم (بازار شام شده بود این چند روز که درس خونده بودم :))))
دیگه برق که نبود همونطور که خیلی حس خوبی میگیرم یکم دراز کشیدم توی سکوت و گذاشتم خیال برم داره و حسابی کیف کردم :) (خیال پردازی در حد لالیگا!)
دیگه ساعت 5 (با اینکه پاسخنامه اومده بود) با مامان و بابا رفتیم بیرون ؛ بجای نون قندی امسال کلوا خریدن برا 28 صفر ؛ بالاخره نذری شیر منم دادن تموم شد (10 کیلو نذر شیر دارم و هیچکدوم یادشون نیست برا چی بوده :))))
فقط در این حد یادشونه که هرسال 10 کیلو شیر کاکائو (یا شیر ساده) میدادن :)عالیه!
دیگهههه رفتم بوک لند بالاخرههههههه (لوازم التحریری مورد علاقم!)
داشتم وارد میشدم دیدم پشت شیشه یه چیزی برام آشناعه و چشممو گرفته (انقدررر این مغازه اش گوگولیه و چیزای خوبی میاره که هر سری یه چیزی نظر من سخت پسندو جذب میکنه ولیییییی نمیتونم بخرم :(
حالا چی بود ؛ دقیقااا کنار در ورودی ! پشت ویترینش یه فیگور گذاشته بود ، من هی نگا میکردم میگفتم خداااا این آشناستاااا
تا لحظه ورودم چشمم بهش بود که دیدم روی بلوزش نوشته mic !
دیگه فهمیدممممم ! آقا فیگور جین بودددد 😭😭🤣 ولی خب از اونجایی که ریده بودم به آزمون روم نکرد بگم اینم بخرم😂😭🤝🏼
خریدای لازمو کردم (یسری چیزا لازم داشتم خریدم اصلااا و ابدا نتونستم حتی یه چیز فانتزی کوشولوام بخرم😭😭)
بعد ؛ رفتیم پیراشکی کاسه ای خریدم :))) بااا بیسکوییت های بای ! خدایی هردو خیلی خوبننن😭😭
دیگه رفتیم سمتای کیو ولی گفتم گرمه بیاین پیاده نشیم قبول کردن
رفتم سمت همون مدرسه قبلیه ... (اسم خیابونشو یادم رفته :/ )
بعد داشتم به این فکر میکردم الان که دیگه مطمئنم هیچوقت! هیچوقت ! قرار نیست دوباره این مسیرو بیام چقد دلم تنگ شده :'(
اصن نزدیک بود اشکم دربیاد ؛ بخاطر مدرسه ای که کلی توش عذاب کشیدم ... از راهنمایی گرفته تا نیمسال دوم دهم ... واقعا نمیدونم چرا قرار بود بخاطر اینکه دیگه هیچوقت اون مسیر طولانی رو نمیرم بشینم گریه کنم ... مسیری که همون موقع کلی غر میزدم که چقد زیاده گرمه سرده نمیرم ... و چقد دلم تنگ شده برای اون کوچه ای که تهش راهنمایی بود :)))) انقده دوست دارم مث اونموقع اول صبا بابا یا اوپا سر کوچه پیادم کنن بگن خودت برو یه هوایی بخوری و من غر بزنم ولی بعدش با تمام وجودم از اون مسیر لذت ببرم و با دیدن اون درختا کلی به وجد بیام (الکی نیست که اسمم بهاره :)
یه جورایی حتی دلم واسه اون پیچوندای زنگ فیزیک قاسمی توی دبیرستان و رفتن به خانم کریمی التماس کردن با فاطمه که دوستش بود که بزار بریم بیرون و بدون خبر صفری از مدرسه بزنیم بیرون تنگ شده ... واسه اون تایمایی که خانم مرادی میگفت الان دارین تایم کلاسای منم میگیریناااا ! یا اونموقع که سر زنگ انشا بچه های هشتم از ماهم خواست یکی از متنامونو بخونیم ... یادش بخیر ... کل اون نیمسال اول دهمو ولو بودیم با فاطمه توی کلاسای خانم مرادی توی راهنمایی ...
شنیدم که بعد از من ، خانم مرادی هم رفته معاون آموزشی رضوان شده :)
ولی هیچی بهش به اندازه یه معلم که راه و رسم عشق و عاشقی رو یادمون داد نمیاد ...
حتی توی چند لحظه ای که اونجا بودم یاد اخرین انشای هلیا هم افتادم ... مبینای خرپول، مبینای خرخون ، و بهار مهربون :)))) چقدر این دخترو بغل کردیم و سر آخرین جلسه ی انشای کلاس نهم هممون (30 نفری:) گریه کردیم ... بعدش ... سال بعد از دبیرستان فرار میکردیم میرفتیم کلاسای انشای خانم مرادی :)))
هرچی بگم کم گفتم از شیطنتا و خندیدنا و گریه کردنامون توی اون مدرسه ... از رفیق بازی و اکیپایی که جنگشون میشد تا قمری نر خانم ناصری :)
از خورشیدوند بگم یا باقری؟ از رفیقام بگم یا از 1 ای ها ؟ :)
از اردویی که صفری بدون اجازه ی اولیا بردمون قلعه بگم یا از اون اردوی یک روزه ی جایزه ی امتحان خورشیدوند که زیر آفتاب کل دانشگاه لرستانو پیاده گشتیم؟ ...
4 سال اونجا بودم ...
ولی خاطراتش؟
کل مغزمو پر کرده ...
و بچه هایی که سال دهم وارد شدن ... تازه واردایی که اکثریتشونو نشناختم ! ثنایی که بعد من رفت ، نوشیکایی که توی خنده ها و مسخره بازیای سر کلاس ما سه تا جدی نشسته بود وسطمون ...
هرچی بگم کم گفتم از اون روزایی که با خنده و گریه ، کل کلاسمون کنارهم موند و الان ، لحظه لحظه اش خاطره شده برای هممون که با کنکور سراغ همدیگه رو هم نمیگیریم ...
چقدر خوب بود و چقدر دوست دارم برگردم به کلاس نهم یا نیمسال اول دهم :))))
خب
اینا گذشت
با مامان داشتم صحبت میکردم
بحث مشهد افتاد وسط
هنوزم نفهمیده که من چی گفتم ...
خرید انگشتر لغو شد ، کادویی که قرار بود بخاطر نهاییا برا خودم با پول خودم بخرم لغو شد
در ازاش قرار بود یه سفر مشهد بریم :)
و مشهد هم لغو شد ...
الانم آه در بساط ندارم
هعییی ...
به هرحاللل
اومدیم خونه
یکی از همسایگان اومد یخ ببره واسه مسجد محل ؛ دیگه مامانم گفت اگه مراسم دارن کلوا و شیرو ببرن پخش کنن اوناام بردن :)
فرداام 28 صفره ... یکسال قمری از رفتن مادرجون گذشت :)💔
احتمالا بریم شهر خودمون نمیدونم ... ولی هفته بعد قطعا خرم آباد نیستم
دیگه اینکه ...
آها نتیجه آزمون اومد
آقا ریدممممم
حالا نه اونقدم
ولی واقعا انتظار نداشتم فیزیک 10 درصد بزنم!
دیگه اینکه گفتم بهشون ترازم رفته بالا ولی درواقع کم شده (به دلایل شخصی :)
گفتن بخون برا بعدی (من: چشممممم)
قراره اگه بالا 10000 شد ترازم (فک میکنن غیر ممکنه) بریم اون چیزی که چشممو گرفته از بوکلند بخریم :))) (نمیدونن چیه فقط گفتم توی این رنج قیمت یه چیزی هست میخوام بخرم خوشم اومده )
دیگه اومدم زیست و شیمیو برسی کردم
7 ساعت مطالعه داشتم
خیلیییییییی خسته ام
فردا یه خروار کار دارم
برا آزمون بعدی به خداااا بایددددد بالای 10000 بیارم 😭😭😭 (به اون فیگور نیازمندم!)
در ضمن فکر کنم روی 6 ساعت فیکس شدم دیگه :)