129

امروز کلا سه ساعت درس خوندم😂

ولی خب ؛ همین سه ساعتم غنیمت بود ؛ اونم صب خوندم بقیه ی روز بیرون بودم :))))

آره دیگه

قرار نبود روز شادی باشه ولی به لطف گل دخترا(که خودمم هستم) اندازه یه ماه خندیدیم ؛ واسه همینه بعضیارو از فامیلای مادریم خیلی زیاد دوس دارم و رابطه امم باهاشون محشره ! خوشحالم که خانواده ی سمی نیستن و انقد خوبن :))))

اممم امروز عمو کوچیکه (استثناعن فک کنم با این یکی کنار میام از خانواده اونوری) اومده بود بعد من خب نرفتم سمت آقایون تااا بابام کارم داشت رفتم به عمومم سلام کردم (ولی نزاشتم بگیرم:) دیگه میخواستن برن اتفاقی منم رفتم تو ماشین دنبال چیزی بگردم عموم وسط خیابون کشیدم بغلم کرده بوسم کرده میگه چه میری سمت خانوما هیچ محل نمیدیاااا جوجه😂😂😂( کلا خیلی هر دو طرف معتقدن من کوچیکم و خالم با گفتن اینکه امسال وارد راهنمایی میشی رکورد شکوند :))))

وای بمیرم دایی وسطی پاشو عمل کرده نتونست بیاد ... قلبم کوت کوت شد

حس میکنم مادرجون دقیقا همه چیزو میبینه و بخاطر اینکه همیشه تمام سعیشو میکرد کنارهم جمع بشیم و شاد باشیم چنین لحظاتی رو داریم ...

واقعا هیچکدوم از مراسمایی که واسش گرفتیم نبود که بدون خوش گذروندن باشه ... یادمه حتی روز بعد اینکه خاکش کردیم من و آنا و سارا ها و زهرا تا صبح نشستیم و حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم ... نمیدونم :) ولی قطعا اگه همه چیزو میبینه امروز خیلی خوشحال شده ... ته تغاری دیگه بابا شده و این بهترین خبریه که منتظرش بود ..!